خاطره اولین سفر اربعین همیشه در ذهن خواهد ماند. سفر اول تجربه شیرینی که با هیچ حس دیگری قابل قیاس نیست. این را در نقل خاطرات مختلف کربلا رفتهها میتوان شنید و خواند.
نابترین حس در زندگیام!
بسم ربّالحسینع…
راستش از اول اشتیاق زیادی برای کربلا نداشتم. فقط شنیده بودم هرکسی که راهی میشود، خوش به حالش. در همین حد. اما معنیاش را درک نمیکردم. تا اینکه رو به روی حرم حضرت عباس ع، نگاهم به گنبدش افتاد.
در همین رابطه بخوانید:
فقط اشک بود که از چشمام میاومد. خودم هم نمیفهمیدم این چه حسیه که دارم. خیلی جدید و عجیب اما خالص بود. سفر اول بود و من هیچ چیزی نمیدانستم.
به خودم که اومدم، نزدیک یک ساعت میشد که فقط گریه میکردم. فقط گریه، بدون هیچ دلیلی که بتوانم به زبان بیاورم! اصلا باکلمات قابل توصیف نیست! نمیشد و نخواهد شد. خاص، ناب، عجیب، خالص… خالص…
«چهکربلاست که آدم به هوش میآید؟!
هنوز نالهی زینبس، به گوش میآید…»
حانیه بیات
بعدِ کربلا، دیگه اون آدمِ قبل نشدم
بعد از چندسال انتظار رفتم. تنها رفتم. همین که چشمم به پرچم سرخ افتاد، از خود بیخود شدم. هتل نرفتم. با پای برهنه رفتم سمت حرم و تا خود حرم فقط گریه کردم.
هنوز هم گاهی خوابش را میبینم. امام حسین(ع) ویرونم کرد، بعد آبادم کرد. بعدِ کربلا، دیگه آدمِ قبل نشدم…
اصلا حال خودم را نمیفهمیدم. تا رسیدم به درب ورودی حرم امام حسین(ع). سجده شکر کردم. از حال رفتم و بیهوش شدم. شب جمعه بود و باران میآمد.
تاصبح در همین حس و حال داخل بینالحرمین کنار آبسردکن نشستم. فقط و فقط نگاه کردم. فکر نکنم در تمام عمرم چنین شبی برام تکرار شود. سفر اول چه سفر متفاوتی بود.
هنوز هم گاهی خوابش را میبینم. امام حسین(ع) ویرونم کرد، بعد آبادم کرد. بعدِ کربلا، دیگه آدمِ قبل نشدم…
تا گذارم به در خانهات افتاد حسین(ع)،
خانه آباد شدم، خانهات آباد حسین(ع).…
سمیهصادقزاده
مگه بهشت ؟!
نمیدانم چگونه باید گفت تا واقعا خوب توصیف کرده باشم. شلوغ بود. خیلی هم شلوغ. تمام طول مسیر کنار همسرم راه میرفتم. من میرفتم و او دائماً مراقب بود. مراقب بود زمین نخورم، گم نشم، گرسنه نمونم، هیچ مردی بهم نخوره و حس امنیت عجیبی داشتم.
به نظرم بهشت جز این نیست که از رو به رو حرم آقا امام حسین را ببینی و پشت سر حرم حضرت عباس (ع).
فقط به این فکر میکردم که حضرت زینب (س) آن زمان چه رنجی را تحمل کردند. در همان شلوغی با صحنه تار حرم امام حسین (ع) رو به رو شدم. مگه بهشت چه چیز است؟!
به نظرم بهشت جز این نیست که از رو به رو حرم آقا امام حسین را ببینی و پشت سر حرم حضرت عباس (ع). این صحنهای و حس و حال برای لحظه ای است که بعد خستگی ۳ روزه در پیاده روی، با پاهای تاول زده برای من اتفاق افتاد.
رسیده بودیم بینالحرمین. جایی که حرفش هم قلب را به وجد میآورد. چه شبهایی که زار زدم و التماس حضرت رقیه (س) کردم که من را هم حرم ببرید.
لحظات ناب انقدر خوشحال بودم از اینکه بی بی سه ساله صدای من را شنیده و همه سختیهای راه را فراموش کردم.
اولین لحظهای که تصویر حرم را جلوی چشمام دیدم حالم جوری بود که فقط کربلا دیدهها میفهمند.